تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

قشنگی

خدا رو شکر امروز خیلی مفید بود، کلییییی مطالعه کردم. همسر رفت کلاس منم بیدار شدم و خوندم و خوندم، ناهارم نذری آورده بودن برامون داشتیم.

تا الآن یه کتاب رو تموم کردم و تو گودریدز هم زدم و چالش 2019 موفقیت آمیز به پایان رسید تازه فک کنم یکی دو کتاب هم بیشتر بخونم.

شدید حس مطالعه درسی و غیردرسی در من فوران کرده و یه دنیاااااا کتاب دانلود کرده ام هم تو لپتاپ میشه خوند، هم تو تبلت هم گوشی. تبلت رو ترجیح میدم و حتی امروز صبح داشتم فک میکردم قبلا ها میگفتم وااای کتاب رو دستت بگیری و ورق بزنی و اینا، اما بشر عجیب که به همه چی عادت میکنه، الآن عاشق کتاب خوندن تو تبلتم و حتی بیشتر از کتابهای هاردکاپی دوست دارم

قرآن خوندنم رو نسبت به قبل بیشتر کردم و دیگه هرروز چند صفحه ای میخونم.

خدا رو شکر حالمون خوبه و به کارهامون میرسیم.

+امروز در راستای تفکر در مورد قیامت و آخرت و اینا، به بی نهایت بودن زمان تو بهشت و جهنم فک کردم، البته خب به بهشت. بعد با خودم گفتم آخه یعنی چییییی! همیشگی، جاودان! بعد فک کردم من انقدر محدود به زمان و کاربعدی و آینده هستم که تصور جاودانگی بهشت خیلی بیشتر از بقیه برام دشواره. خلاصه همیشه با شوخی میگم امیدوارم حوصله مون سر نره!

++خیلییییی جدی حس بچه دار شدنم هست و کتاب انگلیسی آمادگی برای بارداری و what to expect اینا دانلود کردم  میخوام این حس رو نگه دارم.

تغییر در من

روز عجیب...

دلم شدیدا خواست که ما هم نی نی داشته باشیم. شدیدا دلم خواست... 

حتی حس منفی نسبت به بارداری کاملا پرید و رفت!

جاش رو حسهای مثبت و قشنگ و لطیف و مهربونانه گرفت... 




+تا دفاع نکردم نمیتونیم فکرشم بکنیم. انشاله که نی نی هم صبور باشه... 

روز تعطیل، برای من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من و دماغ و پسرها و کتک و استقامت

دیشب یه هو یاد یه چیزی افتادم! یادم افتاد من در دوران کودکی و نوجوانی از اون دسته دخترهایی بودم که مورد آزار و اذیت پسرهای هم سن و سال خودم قرار گرفته ام!! :)) نه به صورت بد، اما نمیدونم چرا همیشه سعی میکردن یه چیزی بگن من ناراحت شم. سر به سرم میذاشتن. الآن میخندم اون موقع هم خیلی ناراحت نمیشدم، و از اینکه میتونستم از پسشون بر بیام خوشحال بودم. نمونه زیاده، از دوتا پسر کودکستان که خواهرم هنوز اسماشون یادشه گرفته تا پسر دوست مامانم! اصلا همین پسر دوست مامانم باعث شد یاد این قضیه بیفتم! یادم افتاد یه بار دسته جمعی سفر بودیم آقا دیگه این انقدررر به من پیله کردد لحظه آخر که میخواستیم جدا شیم یه لحظه تنها شدیم چون یه چیزی جا مونده بود، این با خنده نیگام کرد محکم زد تو دماغم! یه تقی کرد دماغم و من نیگاش کردم گفتم باریکلا آفرین همین؟؟زورت کمه! بعد جالبه که قبل این قضیه من وقتی دراز میکشیدم یه طرف بینیم کیپ میشد نمیتونستم نفس بکشم، بعد این قضیه درست شد و تنفسم راحت شد! حتی بعدها که دیدمش و بهش گفتم، خندید گفت میخوای یکی هم بزنم کامل خوب شه که دیگه ریسک نکردیم!! :))

یه بار یه پسر خاله م که ازم کوچیکترم هست، زد تو گوشم! بعد من دوییدم دنبالش چنان محکم زدم پشتش رد دستم مونده بود! یعنی همچین دختری بودم من! اصلا بلد نبودم گریه کنم و بگم مامااااااااان فلانی من رو زد! خودم به حسابشون میرسیدم

از همه اینها مهمتر پسرخالمه که ازم بزرگتره و سالهای مدیدی من رو اذیت کرد. قبل اینکه برم مدرسه انقدر من رو اذیت کرد یادمه کلافه شدم و گفتم وقتی برم مدرسه دیگه زورت بهم نمیرسه و دیگه نمیتونی اذیت کنی. مدرسه رفتن برای من یه نقطه عطفی بود. دیگه اون موقع فک نمیکردم که خوب من برم کلاس اول ایشونم یه سال بزرگتر میشه میره کلاس دوم! درسته اذیت کردنهاش کم شد اما قطع نشد و تا ازدواج کنم ادامه داشت!!! یعنی شدت سر به سر گذاشتنهاش عجیب غریب بود! گاها تو جمع، مامان و باباش میگفتن بسه!!! جالبه که در آخرین سالهای مجردی فهمیدم که عشق اولش هستم و همیشه دوستم داشته و هیچ وقت نا امید نشد و...تا اینکه دیگه مجبور شد نا امید شه

بخاطر حس این پسرخالمه که همیشه فک میکنم در پشت هر اذیتی یه نیت دیگه ای نهفته که معلوم نیست چیه!

افراد مختلف به نحوه های مختلف من رو از بچگی تا زمان دانشجویی اذیت کردن. نمیدونم چی تو وجود من میدیدن، مقاومت، لوس نبودن، قیافه گرفتن براشون، شاید یه ترکیبی از اینا بود که با این روش همیشه سعی میکردن توجه من رو جلب کنن یا واقعا حرص میخوردن از دستم و میخواستن تلافی کنن.

فقط یادمه سال اول کارشناسی دوست صمیمیم برعکس من بود و عجییییییب ناز کردن بلد بود و در جمع هم از این کار ابایی نداشت. و همیشه رفتار هر فرد جدیدی با من و دوستم متفاوت بود. منم ناز کردن بلدم اما نه در مجامع عمومی برای همه! اما خب نمیدونم دقیقا چیکار میکردم که حس اذیت پسرها رو برمی انگیختم. شاید چون کل کل میکردم، بهشون اهمیت نمیدادم، حضورشون برام بی معنی بود، توجهشون برام کم اهمیت بود. خودم بودم و خودم و خوش بودم و نظر اونها برام مهم نبود...خلاصه این گونه من پوست کلفت شده ام در طی گذر زمااان...

++دیشب رفتیم خونه مامان اینا و یه کشک بادمجون عالی خوردیم جاتون خالی. شب دیر نخوابیدیم و از صبح 6 بعد نماز بیدارم و کار میکنم و درس میخونم و خدا رو شکر.امروز تعطیله و میخوایم نفس راحت بکشیییییییم انشاله. خدایا توکل به تو برای یه 3 روز فوق العادههه.

غار

مگه فقط آقایون میرن تو غار؟ نه به خدا ما هم یه غاری داریم میریم توش، یه تجدید قوایی میکنیم و میایم! اصلااا حال نوشتن نداشتم،

اتفاق خاصی تو این چند وقته نیفتاده، فقط دو تا کتاب خوندم! یعنی تبلتم همه جا باهامه؛ دیگه همسر اعتراض کرد و گفت کتاب درسی بزنم و اینقدر رمان نخونم! این دومی که تموم شد اون کتابی رو که کانون ازش امتحان خواهد گرفت زدم که شاید بخونم.

چند روزی که تعطیل بود یه سری دوست صمیمی همسر رو دعوت کردیم برای شام، یه سری مامان اینام و خواهرم اینا که اومده بودن اینجا. برای دوست همسر قورمه سبزی و سالاد شیرازی و رون مرغ آماده کرده بودم، با مامان اینا رفتیم بیرون شام خوردیم برای شیرینی و چای و میوه اومدیم خونه. با دوست همسر یه فیلم باحال دیدیم و 2 بامداد رفت! با مامان اینا حرف زدیم و خندیدیم و با خواهرزاده م بازی کردم و بوسش کردم و فداش شدم.

بعد یه روزم رفتیم باغ خاله م اینا، اصلااا حسش نبود اما بخاطر خواهرم و اینکه ببینمش رفتم. بد نبود اما زیادم خوش نگذشت فقط اون قسمت که با خواهرزاده م فوتبال دستی بازی کردیم و گفت خاله دوستت دارم چسبید :)

4شنبه که کلاس داشتم صبح تا شب و انرژی م بالا بود چون وقتی بیرونی و میدونی کلاس داری و کار دیگه نداری خیلی خوبه.

5شنبه شام مهمون اون فامیل همسر بودیم که دخترشون دانشگاه قبول شده و من استادشم!! عصری کلاس داشتیم، با تیپ مهمونی رفتم کلاس!! عجب! بعد فقط تو ماشین شال سر کردم و سریع رفتیم رستوران که منتظر ما بودن فقط. بعد مامانش اومده از من وضعیت درسی دخترش رو میپرسه :))) خیلی باحال بود. بعد اینا قبلا من رو با اسم صدا میکردن میگفتن ...خانوم!  اینبار فقط گفتن خانم دکتر!! :)))))

کار خاصی نمیکنم، کارهای خونه، کلاس و درس خوندن برای آزمونی که میخوام شرکت کنم. کلا فایل مقاله رو تو ذهنم بستم که بعد این آزمون بشینم تمومش کنم.

کلا نیمه دوم سال بهترین فرصت برای کارهای بزرگه، نیمه اول سال بخصووووووص تابستون واقعا بطالت و رخوت بر من غلبه میکنه. یعنی اول مهر تو سایت گودریدز از چالش کتابخونیم عقب بودم، امروز دیدم تازه یه کتاب جلو هستم! اینگونه ست دیگه.

همچنان در دوره بیخیالی و هیچی مهم نیست به سر میبریم و در کنترل احساسات خوب عمل میکنیم. همسرم خیلی نقش بسزایی داره و همیشه منبع آرامش منه.

+یکی از فانتزی هام اینه که بتونم همه احساساتم رو تو خودم نگه دارم و اصلا هیچی بروز ندم، یه دوره ای بشه که به هیشکی نگم چی ناراحتم میکنه یا استرس میده یا عصبیم میکنه! رسما غبطه درون گرایی رو میخورم!  خب کنترل احساساتم دلیل بر این نیست که درون گرا بشم، فقط طرز بروز احساساتم رو عوض کرده ام و چقدر خوشحالم.

++گوشیم تو جیبم بود و هندزفری بهش وصل بود و تو روز بارونی داشتم آهنگ گوش میدادم و ...وقتی سوار تاکسی شدم از جیبم افتاد و من نشنیدم و در رو به روی گوشی بستم و بعد دیدم در بسته نمیشه دیدم گوشیم لای دره! بعد در رو باز کردم و گوشی افتاد زمین تو آب، آویزون از هندزفری، و برش داشتم و خشکش کردم و با تعجب از اینکه چیزیش نشد گذاشتم تو کیفم بعد دیدم بعلهههههه گوشه بالا صفحه گوشی شکسته ،خیلیییییی کوچولو اما خب! این بار دومه، اما یک نفس عمیق کشیدم و گفتم مهمممممم نیست :) حتی میخواستم به همسر نگم، داشتم درون گرایی تمرین میکردم مثلااا! دراز کشیده بودم که اومد، نشست کنارم یه نیم ساعتی حرف زدیم بعد نیگاش کردم گفتم همسرررررر میخوام یه چیزی بگم و گفتم! یعنی فقط نیم ساعت موفق بودم

++خدایا کمکم کن. و شکرت. مرسی.

+++یه آیه ای یادم افتاد که هرکی گناهی کنه، به خودش ظلم کرده! بعد داشتم به این فک میکردم که تو تمام ادیان و اعتقادات به کارما فکر کرده اند، و اینکه هرکاری بکنی عکس العملی هم داره، و داشتم به این فکر میکردم که نه تنها این دنیا اینطوره، بلکه دقیقا آخرت هم همینطوره، نیازی نیست خدایی باشه که حالا به شکلی که ما تصور میکنیم بیاد یه محکمه تشکیل بده برای اعمال! نه! خود اعمال خودظهور میتونن تاثیر مثبت و منفی روی روح بذارن، خیلیییی ساده ش ربا خوارها که به شکل خوک میشن! نه اینکه یکی اجی مجی کنه، نه، اون باطن اعمالشونه. همه همونطوری خواهند شد! خودمون به خودمون ظلم میکنیم و بعد نتیجه رو میبینیم، این یه قانونه، خیلی ساده ست. آتشی که تو جهنم توصیف شده از بیرون نمیاد، از درون زبانه خواهد کشید. آرامشی که در بهشت توصیف شده بخاطر محیط نیست، بخاطر افراد و روح هاییه که در نهایت پاک ماندگار شده اند.