گاهی وقتها یه اتفاقاتی تو زندگی فقط و فقط بخاطر این میفتن که تو از افرادی که تو زندگیت داری، از اطرافیان، از خودت، یه شناختی پیدا کنی...
تا وقتی اون اتفاق نیفتاده، و عکس العمل دیگران و خودت رو ندیدی نمیدونستی و هیچ شناختی از دیگران و خودت نداشتی...
میدونم خیلی گُنگ نوشتم اما بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم...
فهمیدم همسرم خیلییییییی صبوره، خیلیییییییی صبور تر از اونچه که فکرش رو میکردم،
و فهمیدم همسرم خیلییییییییی بیشتر از حد تصورم من رو دوست داره و با وجود اتفاقات اخیر انقدر آروم برخورد کرد فقط بخاطر اینکه از عکس العمل من و از تصمیم من میترسید...
و فهمیدم اونقدری که فکر میکردم قوی نیستم و هنوز جا داره قوی تر بشم و ظرفیت بیشتر از اینها رو دارم...
و فهمیدم بعضی اتفاقات، بعضی لحظات، بعضی افراد، هرگز از خاطرت پاک نمیشن...
و فهمیدم یه دوست خیلییییییییی خوب و درجه یک میتونه بدون هرگونه قضاوتی از کارهات به حرفات گوش بده، درکت کنه، و مثل یه مشاور حاذق کمکت کنه و راه درست رو بهت نشون بده...حتی بگه میدونستم، میشناسمت، از چشمات معلوم بود...
بهم گفت: ماهی کوچولو، به تمااااااام افراد خفنی که قراره وارد زندگیت بشن فکر کن...
و همون لحظه، همون ثانیه، برام جذبش کرد، و من برگشتم و یه فرد خفن جوری نیگام کرد که بهم گفتن تاحالا ندیده بودیم کسی رو اونجوری نیگا کنه...
اتفاقی نیفتاد، وارد زندگی هم نشدیم، اما فقط بهم ثابت کرد که راست میگه، و باید صبور باشم...
همین.