تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

مدرسه!

این روزها خیلی یاد دوران مدرسه میفتم! که قطعا خوشم هم نمیومد و الآن هم که سالها گذشته خوشم نمیاد! اما صبح زود بیدار شدنها و یه نسیم پاییزی یادم انداخت یه زمانی بدبخت بودیم و هررووووووز صبح زود بیدار میشدیم میرفتیم مدرسه! شایدم خوب بود نمیدونم!

از طرفی مثل یک بچه مدرسه ای نیاز به مشورت و راهنمایی دارم که چطور میتونم مفید مطالعه کنم و تز عزیز رو جلو ببرم! چطور وقت تلف نکنم و خوب برنامه ریزی کنم و باهاش پیش برم!

از هرکسی که در این زمینه هرنکته ای به ذهنش میرسه دعوت میشود به من عاجز کمک کنه.

پیشاپیش قدردانی خود را اعلام میدارممممم.

++همسرم رو دوست دارممم. خدا رو شکر.

گذشته

قدیما یه طوری بودم! خیلی از گذشته بدم میومد و اصلا نمیخواستم بهش فک کنم و با خودم میگفتم گذشته تموم شده و تمام شادی هایی رو که میشد ازش استفاده کرد کردیم و حال و آینده بهتره!

اما حس میکنم کم کم دارم عوض میشم! نه اینکه بگم گذشته از حال بهتره اما به خودم اجازه میدم در شادی های گذشته غرق بشم و بهشون اجازه میدم حال معمولی روزهای من رو خوب بکنن!

نشستم کلی از نوشته های قدیمم رو نوشتم! از اینکه بعضیاشون یادم نبود اصلااااا شوکه شدم! و اینکه مجرد که بودم فلسفی مینوشتم شوکه شدم

حالا میبینم که گذشته م یه نکته خیلیییییییی مثبت داشته که من یه ماه و نیمه که دارم تلاش میکنم به اون نکته برگردم:

اینکه من اون موقع حال و حوصله درس و مقاله و اینا داشتم که الآن اصلااا ندارم و فقط وقت تلف میکنم و این واقعااا خطرناکه!

هرروووووووز تصمیم میگیرم که آدم بشم و بشینم کار کنم اما هربار یه بهونه ای دارم! خیلیییی بده.

و در این نقطه دلم میخواد که اون قسمت از وجودم که تو گذشته جا مونده بیاد و برگرده پیشم که کار کنم...

++راستی چرا من رو هیچ مهمونی دعوت نمیکنن؟شما هم کم مهمونی میرید یا فقط منم که باهمه قطع ارتباطم؟!!!

گفت و گو

اصلا باید یه آیه میداشتیم راجع به اینکه گفت و گویی که بین زن و شوهر رد و بدل میشه خودش معجزه میکنه و ای کااااااااش همه بتونن گفت و گوی مسالمت آمیز داشته باشن!

ما دیروز 2 تا از این گفت و گو ها داشتیم! عالی، گفت و گوی صبح یه چیزایی رو برام روشن کرد و فکر و خیال موذی رو ازم گرفت، گفت و گوی شب هم بی نهایت معنوی بود که در نهایت در اوج احساسات گریه م گرفت...

یه تغییراتی تو همسر میبینم، یه تغییراتی که مقدار فراوانش رو به طرز عجیب غریبی مدیون بابام هستم! بابای منطقی و بی نهایت روشن فکرم.

همسری تو آزمون استخدامی اول شده تو عنوان شغلی که زده بود! یعنی غیر از همسر هیشکی به حد نصاب نرسیده! یعنی هیشکی تو این عنوان شغلی 40 درصد عمومی و 60 درصد تخصصی نتونسته بزنه!

ممکنه بعضیا ناراحت شن اما دیشب باهم گفتیم که بعضیا میگن دولت باید برای همه شغل ایجاد کنه، اما مشکل اینجاست که هرکی از جاش پا میشه یه لیسانس از یه دانشگاه چرت میگیره، بعدهم برای هرگونه شغلی که یکم سختی داره و پشت میز نشستن نیست و حقوقش متوسطه ناز میکنه! دولت برای کسایی باید شغل ایجاد کنه که زحمت کشیدن!

از طرفی هم این دانشگاه های غیر انتفاعی و اینا واقعا اشتباهه و اگه برای بالارفتن سطح فرهنگه جامعه ست هیشکدوم از فارغ التحصیلهای این دانشگاهها نباید انتظار شغل داشته باشه، نه تنها اینطور نیست بلکه همین شخصی که از نظر سوادی 0 تشریف داره، میاد میشینه جای منی که یکی از بهترین دانشگاههای ایران درس خوندم و حتی معدلم تو ارشد و دکترا بالای 19 ه. میشینه جای من و امثال من اونم اکثرا با بند پ!

++از زندگی لذت ببرید، آهنگهای محسن ابراهیم زاده رو گوش بدید خیلی با احساس میخونه،

از طرفی دیشب به همسر گفتم خیلی وقته قرآن نمیخونم ناراحتم، گفت بزن تو گوشیت راحت بخونی...

همسر مهربونم، کی گفته شادی باید درونی باشه، انتظار نداشته باشید کسی شادتون کنه؟ من خیلی از شادی هام رو مدیون تو و حضور تو ام.

دوگانگی

خودمم میدونم که گاها قاطی میکنم! مثلا دیروز یه هو قاطی کردم گفتم من اون جشن نمیام!!! بعدشم رفتم خوب شد که رفتم یه خواننده مشهور آوردن ما هم ردیف اول بودیم و......

صدا و حرکات خواننده من رو یاد یه شخص نه چندان مهم انداخت، حالتاش...یه دوستی که به طور عجیب غریبی یه هو باهاش کات کردم و دیگه باهم در ارتباط نیستیم! اما کلمات این خواننده هم مثل اون بود، الهی دورتون بگردم و من عاشقتونم و یه جوری بود کلا! تو یه حس و حال دیگه بودم و متاسفانه نه تنها با همسری بودیم بلکه مادرشوهری هم بود و زیاد نتونستم جیغ و ....اما خوب بود.

اصلا از پریشب یه طوری شدم من!

از طرفی همسر رو دوست دارما، اصلا بدون اون زندگی برام ممکن نیست، از طرفی هم یه مقدار رهایی و تنهایی دلم میخواد.

اونروز با دوستم رفتیم برای اون یکی دوستم که داره میره فرصت کادو بخریم، حیف زیاد طولانی نبود باهم بودنمون، جمعا یه ساعت و ربع نشد، همسری به من گفت بیا مامان دوستمم گفت بیا میریم باغ؛ اما همون یه ساعت هم خیلی خوب بود. من حس میکنم من یکم احتیاج به فضا دارم...یکم، کاش میشد یه سفر تنهایی برم....