تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

زندگانی!

همه هم که انتظار دارن به خواسته های اونا فک کنی! اما خدا رو شکر اینبار من کوتاه نمیام همونطور که کوتاه نیومدم، من فعلا تا اطلاع ثانوی نمیرم آموزشگاه همسری اینا چون که کانون 6 تا کلاس دارم و به اضافه کارهای خونه که اصلا کم نیستن رساله می مونه. و خب واقعیت اینه که منم همچین آدم زبر و زرنگی نیستم که انقدررررر انرژی داشته باشم که به همههههه اینا برسم بعدشم خیلی پر انرژی بشینم مقاله بخونم مثلا!

این ترم با وجود اصرار همسر نرفتم، چون آزمون استخدامی شرکت کرده و میگفت بیا که راحت باشیم و....که گفتم بیام نصف تابستونم میره، بعدش یه بار من یه خوابی دیدم در مورد دانشگاه علوم پزشکی دیدم که کلاسامون رو از دانشگاه انداختن اونجا منم به مادر شوهرم (که پرستاره بوده) میگم ما اونجا بودیم و...این خواب رو تعریف کردم و تعبیر بی نهایت بی ربط: حتما آموزشگاه بوده برمیگردی تدریس میکنی؛ رو دریافت کردم!!!!!!!!! بعدشم گفت بچه ها سراغت رو میگیرن منم گفتم نگران نباشید ترم بعد میارمش!!! منم تو دلم گفتم عمراااااااااا! تنهاااا موردیه که اصلا درک نمیشم. طبیعی هم هست! هیشکدوم دکترا نخوندن که فشار روحی روانی کاری رو که به من وارد میشه بفهمن! تازه تدریس نکرده مادرشوهرم ببینه من 4-5 ساعت سرپا هی میچرخم و انقدر رپیتیشین داریم ما که من 2 بطری آب میخورم سر کلاس و بین کلاسها چایی!

خلاصه که امروز همسری رفت آموزشگاه منم گفتم بعد یه ماه که فقط مادرشوهر رو خونه شون میبینم بذار یه پیغامی بهش بدم اصلا یادم نبود الآن آموزشگاهه، دیدم نوشته جات خالیه، باز نکردم پیغام رو میخوام شب جواب بدم و هیچیییی نگم و بگم فداتون شم و این حرفها. بعدشم خودم هیچی نگم و به همسری بگم بگو کاریم نداشته باشن من نه تنها ترم 2 تابستون بلکه قطعا مهر هم نمیام چون کلاسهای دانشگاه هم شروع میشه +میخوام داده جمع کنم هی باید برم دانشگاه.

قبلا ها وقتی به یه نفر نه میگفتم خیلی ناراحت میشدمو حرص میخوردم. اما الآن اخیرا خیلی بهتره و دیگه راحت بخاطر منافع خودم و اولویت هام میگم نه شرمنده!

امیدوارم این جرات نه گفتن تو من و همه اونهایی که خجالتی هستن و معذب میشن و تو رودربایستی میگفتن باشه، زیاد بشه.

++هوا گرمه و من هرروز حس گرمازدگی دارم. دیشب قارچ برگر درست کردم جاتون خالی عالییییییییی.

+++گاهی حس میکنم خودم رو رها کنم ممکنه برم تو افسردگی بنابراین مجبورم هییی خودم رو از نظر روحی بکشم بالا و با شادی به کارام برسم.

کودکی، نوجوانی

یه چیزهایی هست که هیچوقت نباید ازشون دست کشید، یه عادات کودکی و نوجوانی که خیلی قشنگن و صرفا بخاطر اقتضای سن قطع میشن!

من نه بخاطر اقتضای سن بلکه بخاطر اقتضای موقعیتیم مجبور شدم چندتایی رو قطع کنم، مثل ساعت مچی یا دستبند زرد دست کردن! مثل کیف طرح بچه گانه برداشتن!

اما از طرفی، کودک درونم زنده ست و اکثر اوقات جلوش رو نمیگیرم و ممکنه هرلحظه بیاد و ابراز وجود کنه، پیش همسر که اصلااااااا جلوش رونمیگیرم و همسری عاشقشه و کودک درونم خیلییییییی راحته با همسرم. و به کودک درونم یاد دادم که بعضی کارها رو باید در خفا انجام بده و بعضی وسایلی که براش میخرم رو لازم نیست بیرون از خونه استفاده کنه و تایم میذارم تو خونه لذت میبریم ازشون!

حالا با دیدن یکی دو تا فیلم چیزی به ذهنم رسید، اینکه متاهلی خودش یه محدودیت هایی ایجاد میکنه، منظورم از محدودیت اتفاقاتیه که اگه مجرد بودیم رخ میداد. بعضی از این اتفاقات ممکنه با وجود متاهلی تکرار بشن بعضی هاشون نه! حالا من تصمیم گرفتم اون تعدادی رو که شرعا و عرفا اشکالی توشون نیست اجرا بکنم و از این طرف کودک و نوجوان درونم رو شاد بکنم!

یکیش اینه که بیرون رفتن با دوستام رو قطع نکنم! حالا این یکم سخته چرا! چون همسر من مردیه که بعد اینکه اومدیم خونه مون تو این 5 ماهه جایی نرفته بدون من! اصلا خوب نیست! اما چه میشه کرد! دوست داره همه جا با من بره! از طرفی هردومون از اون دسته آدمهایی هستیم که تو خونه هم میتونیم سرمون رو گرم کنیم و خوش بگذرونیم و نیازی به بیرون رفتن حس نکنیم! حالا من میخوام حس کنم مجردم و بعضی کارهای دوره مجردی رو انجام بدم، بادوستام برم بیرون، خودم فیلم میبینم و یکم حس استقلال خودم رو بیشتر کنم! کتاب خوندن هم خیلی کمک میکنه دستش درد نکنه.

یکمی از حسهام رو که قابل گفتن و قابل بیان بود گفتم باقیش یکم فانتزی، و یکم خاصه و با کلام نمیشه بیان کرد.

ایشالا که همه هرجایی که هستن شاد باشن، کودک درونشون خوشحال باشه.

از زندگی لذت ببرید چون واقعا عالیه، هر لحظه هر رنگ، هر طعم واقعا محشرن...

میخوام چایی با شکلات بخورم و ادامه مقاله رو بخونم که شام میریم خونه مامانم اینا دلمه خوری

آدینه!

دقیقا یک هفته ست که هییییچیییییییی نخوندم! یعنی یه وضعی! جمعه عید بود و فوتبال! شنبه مهمون داشتم و بعدشم فوتبال وخستگی!یکشنبه نظارت داشتم و رفتم سوال دادم و بعدشم بعدازظهر کلاس، دوشنبه برا 2 وعده غذا پختم و باز کلاس، 3شنبه یادم نیست صبحش چه غلطی کردم عصرش فاینال! بعد 4 شنبه باز نظارت داشتم و عصریش یه فیلم دیدم! چشم همسرم روشن! بعدشم که رفتیم بازی ایران-اسپانیا رو با مادرشوهرم اینا ببینیم و باز هم پیش بینی من درست بود! البته اینبار حاضر بودم گل بزنیم و من شانس برنده شدن تو قرعه کشی رو نداشته باشم. دیروزم صبح خیلیییییی دیر بیدار شدیم تا سریع ناهار بپزم وقت رفتن شد و رفتیم فاینال آخر. بعدشم خونه مادرشوهر دوباره!

بنابراین امروز صبح که بیدار شدم وخواستم سریع شروع به خوندن مقاله کنم از اینکه کلی کار بود جوشی شدم! همسری خواب بود که من سریع دوش گرفتم، دیشب لباس انداخته بودم لباسشویی خواستم دربیارم پهن کنم گفتم حالا چایی دم کنم بعد اونم موند، ظرفها هم از دیروز ظهر مونده!!!!!! خلاصه! فکر ناهار هم قلقلکم داد!

بعد دیدم چقدر از حرف یه همکار حرص خوردم و نفهمیدم! انقد بدم میاد از این آدمها که یه عادت غلط دارن یا یه کار عالی روانجام نمیدن اما با اعتماد به نفس خودشون رو گول میزنن! من و یه همکار دیگه داشتیم راجع به کتابخونی صحبت میکردیم و من گفتم که سری twilight رو خوندم غیر کتاب آخر چون کتاب سومش رو هم به زوور تموم کردم و الانم کتاب ترجمه فارسی دلم خواست و خداحافظ گاری کوپر رو میخونم. اونم داشت میگفت که یه کتاب راجع یه سیاهپوستا خونده و.......همکار سوم گفت اه من اصلا دوست ندارم رمان ها چی ان آخه؟! من هیچوقت خوشم نیومده و هرگز هم نمیخونم! منم گفتم خب اشتباه میکنی، آدم با هر رمان انگار یه بار دیگه هم زندگی کرده، اما شما یه بار زندگی میکنی (نقل قول تقریبا غیرمستقیم از یه نویسنده ست)

بعد فراموش کردیم حرفش رو و حتی انقدر باهم حرف زدیم(فاینال اول خیلی زود تموم شد یه ساعت بیکار موندیم بین 2 کلاس) که گفت کتاب خوب دارید پیشنهاد کنید منم شروع کنم! بعد من الان صبح حرص حرف دیروزش رو میخورم!! قاطی کردم کلا!

الآن همسری داره هویج پوست میگیره آب هویج بگیره و بخوریم! منم اصلا به روم نمیارم که نشستم اینجا هیچی!!

اینبار کمی انگیزه دارم! این تعطیلات 10 روزه بین 2 ترم قراره خیلی خوب بخونم ایشالا! دیگه تیر شروع شد و تابستون از نظر من تموم شده ست! خیلی جالبهههههههه!

++یه زبان آموز هم اسم بنده یه کتاب بهم هدیه داد بعد فاینال، برق چشمام رو باید میدید! رمان یا داستان نیست اما یه جورایی انگار مستنده خیلی جالبه، بعد خداحافظ گاری کوپر میخونمش حتما.