تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

تلاش

چند هفته پیش که یه بحثی تو کلاس فرانسه راه افتاده بود استادمون ازم پرسید وقتی به هدفت نمیرسی ناراحت و خشمگین میشی؟من لبخند زدم و گفتم نه! چون من همیشههه به هدفم رسیده ام... (الحمدلله) گفتم تاحالا نشده من یه هدفی تعیین کنم و بهش نرسیده باشم.

فکرم مشغول حرفی شد که خودم زدم! تا امروز هم انگار میگشت نمونه هایی از شکست رو برام پیدا کنه تا تحلیلش کنیم...

2 روز پیش یه نمونه به ذهنم رسید که شاید خیلی جزئی و خیلی ساده باشه اما چون اون موقع بچه بودم برام خیلی جالب بود.

من دو تا از تابستون های دوران مدرسه رو رفتم کلاس ژیمناستیک، یکیش وقتی بود که فک کنم 8 یا 9 سالم بود. شایدم کمتر یادم نیست چه سالی بود.

حالا بماند که خیلی علاقه داشتم و بدنم نرم بود و راحت حرکات رو انجام میدادم و تو خونه هم تمرین میکردم.

ما یه سری حرکات رو با میله بارفیکس انجام میدادیم. اونجا چند تا به قول معروف سال بالایی، یا افراد ماهرتر بودن که به مربی اصلی کمک میکردن یعنی مربی اصلی خودش همه کارها رو انجام نمیداد و به ورزشکارهای حرفه ایش میگفت انجام میدادن. یه بار مربی مون خودش اومد وایستاد کنار میله بارفیکس چون میخواست یه حرکت جدید و نسبتا دشوار رو بهمون یاد بده و کمکمون کنه انجام بدیم. همه نسبتا ساده رفتن و این حرکت رو انجام دادن خب مربی هم کمک میکرد و پاهاشون رو نگه میداشت... وقتی من رفتم نمیدونم چی شد که یه جوری شد که من داشتم میفتادم و .........خیلییییی ترسیدم یادمه که نزدیک بود از ترس گریه کنم و مامانم هم که اونجا مینشست و تماشا میکرد گفت نترس، اما مربی مون گفت برو پیش مامانت رفتم یکم پیشش آروم شم.مامانم هم آروم توضیح میداد چی شد که نتونستم حرکت رو راحت مثل بقیه برم گویا اشتباه چرخیده بودم. (دارم کامل توضیح میدم که خودم یادم بمونه تا همیشه)

دیگه مربی اصرار نکرد من حرکت رو انجام بدم و رفت که بره تا هفته بعدش. با میله بارفیکس تو خونه نمیشد، چون باید بالای میله بارفیکس یه فضای خالی باشه که بتونی پاهات رو بندازی بنابراین چوب نرده تخت خواهرم که حالت گردی هم داشت بهترین گزینه بود! یادمه بارها و بارها حرکت رو تو ذهنم مرور کردم، خیلی آروم بدون اینکه به تختش فشاری وارد شه حرکت روتمرین کردم، و تو ذهنم به خودم تلقین کردم که دیگه نمیترسی و اینبار میتونی و انجامش میدی.

جلسه بعدی خیلی راحت مثل بقیه انجامش دادم، و کلی هم کیف کردم. تازه مربی مون میگفت حالا بار اوله شاید بترسه گفتم نهه!

یاد اونروز ها افتادم، یه نمونه از یه شکست خیلی ساده، خیلی پیش پا افتاده و شاید خیلی کم اهمیت...

اما من از همون موقع، از همون بچگی یه حسی داشتم نسبت به مسائل، خوش ندارم کاری باشه که بخوام، دوست داشته باشم اما نتونم انجام بدم. همیشه دوست دارم که توانایی هایی در خودم ایجاد کنم.

و برگردم به سوال استادم، تاحالا نشده که هدفی برای خودم تعیین کنم و بهش نرسم، چرا؟چون خوش شانسم؟نه، تازه من میتونم بگم بدشانسی های متعددی تو زندگیم داشتم؛ اما علت اصلی رسیدن به هدف، سرسخت بودن منه، خستگی ناپذیر بودنم، و مصمم بودنم. انگار به خودم برمیخوره که نتونم به هدفم برسم.

از این کارهای کلیشه هم میکنم، جالبه متاسفانه متوجه شده ام که انگیزه های منفی در من انرژی حرکتی بیشتری ایجاد میکنن، یادمه وقتی میخواستم برای آزمون ارشد بخونم، خب بچه بودم 21 سالم بود،هروقت بی حوصله میشدم لیست افرادی رو که از قبول شدنم حرص میخوردن مینوشتم و مرور میکردم! بعد چنان با انگیزه میخوندم میدونم خیلی بده اما انگیزه میداد و یه عالمه انرژی، بنابراین این کار رو مرور میکردم.

+یه تکلیف مهم فرانسه مونده که چون امروز با استادم هم شعبه هستیم قراره بنویسم که بدمش به استاد و امروز فاینال بچه هاست و باید نمره کلاسی بدیم، باید نمره بچه ها رو حساب کنیم، میخوایم با همسر بریم آتلیه و آرایشگاه رو قطعی کنیم. تا 3 شنبه وقت دارم برای یه کنفرانس مقاله بفرستم و فرصت نکردم هنوز! و 2 شنبه فاینال فرانسه داریم. (نگرانی از کارهای مانده و مشغولی ذهن. ایشالا همه رو انجام میدم من میتونمممممممم)

و اینکه هفته پیش رفتم دانشگاهی که دوستم هیئت علمیه و اونجا هم داده جمع کردم و اینگونه مرحله data collection رساله دکتری اینجانب به پایان رسید. حالا باید برگه ها رو تصحیح کنم و وارد SPSS کنم. مراحل جالبی هستن.

++وای وای وای! امروز تولد همسرهههه! تولد عشقم مبارک. بهترین همسر دنیا (دیشب براش تولد گرفتیم خونه ما، 4 شنبه هم شام مهمون مادرشوهرم بودیم بنابراین خونه خودمون مهمونی نمیگیریم لازمم نیست چون هفته بعدم که مهمونی بزرگی در پیش داریممم)

خدایا حتی لحظاتی که در غفلتم، یادت نره که چقدرررررر دوستت دارم و چقدررررر شکرگزارم.ممنونم، همه این موهبت ها از سر لطف توست.

نظرات 1 + ارسال نظر
الهام چهارشنبه 28 آذر 1397 ساعت 15:53

خیلی این متن و دوست داشتم
جالبه بگم که منم همین طوری ام
وقتی یکی بگه نمی تونم کاری کنم
اینقدر تلاش می کنم تا بش برسم
و خوب تو زندگی تحصیلیم این موضوع خیلی بیشتر اتفاق افتاده
واقعا با این متن کلی حس خوب به من دادی
موفق باشی همیشه


تولدشون مبارک
به پای هم به شادی و سلامتی پیر بشد

آفرین، الکی نیست که رفیق شفیق خودمی، برای همینه که موفقی و انرژی مثبت داری و هربار میام وبلاگت میبینم تصمیمات جدید میگیری. یکمی هم به خودِ توانامون برمیخوره فک کنم که تلاش میکنیم.
فدات شم الی مهربون.
مرسیییییییی خانوم گل

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد