تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

عقد شما از آنچه که در آینه میبینید به شما نزدیک تر است!

2 روز کامل فرصت دارم به تمام کارهام برسم! کار زیادی هم نمونده اما اصلاااااا نمیخام برای خود روز عقد کاری غیر از دوش-آرایشگاه-آتلیه-محضر،  انجام بدم! هیچیییییییی!

امروز آتلیه رو انتخاب کردیم و وقت گرفتیم! اصلا فکر نمیکردیم 2 ساعت ونیم تمام وقتمون رو گرفت! اکثرا خوب بودن و قیمتها خیلی نزدیک! اینکه نمونه کار رو به همسر-تو-بی نشون نمیدادن بد بود! خیلی حرفه ای میتونست نظر بده و انتخاب راحتتر بود! اما خب منم سعی کردم دقیق شم و در نهایت جایی که نزدیک خونه مون و آرایشگاهم بود و کارش عالی بود انتخاب شد! و اینکه گفت فایل عکس ها رو میدم به خودتون یعنی میتونیم بعدا با قیمت بهتر رو شاسی چاپ کنیم!

2-3 روزی بود باز رفته بودم تو حباب! اما امروز باز هم از انتخابم مطمئن شدم....امروز نبود! دیشب بود که فهمیدم من چقدر حس امنیت دارم باهاش...و در مقابل اوشون در همین مرحله هم این حس من رونداره و میترسه من رو از دست بده یا بهتره بگم چقدرررر بیشتر حساسه! من که اصلا حساس نیستم! خیلی حس خوبیه! خدا رو شکر و امیدوارم همینطور بمونم!

فردا باز دانشگاه کلاس دارم و تکالیف بچه ها موند برای صبح! وااای! صبح باز باید دوش بگیرم چون میرم خونه شون! چون بعدشم خرید نزدیک خونه شونه!. صبح باید به تکالیف نمره بدم و کمی آمادگی کلاس! گفت مامانش اینا شاید خونه نباشن و من شک دارم که کار درستیه که برم یا نه! دلم میخاد برم چون راحت و بدون خجالت خواهم بود اما ...نیدونم! اونوقت باید این همه راه بیام و برگردم برای خرید! همسر-تو-بی هم که اصراار شدید که واااااا چه کاریه! بیا خب!

خب حالا برم بخوابم بعد ببینم صبح چی میشه! باید 6و نیم بیدار شم!

++راستی 5 صفحه از درسای آزمونم جامعم خوندم! خسته نباشم! 5 صفحه!!!!!!!!

زمان

حدودا 25 روز پیش بود که من به همسر-تو-بی گفتم یه ماه مونده! و اصلااا فکر نمیکردم اینقدر سریع بگذره! اصلااااا! زمان خیلی مسئله پیچیده ایه!

5 شنبه هفته پیش که خواهرم اومد از کرج، جمعه ش من و همسر-تو-بی قرار بود بریم سینما، هفت ماهگی رو ببینیم! خواهرم گفت من عصر جمعه تنها بمونم؟و وقتی من به همسر-تو-بی گفتم گفت که ماشین رو نتونسته ببره کارواش بس که کارواش شلوغ بوده و خجالت میکشه! و اصلاح هم نکرده قبل حموم ! هرچی گفتم بابا خواهرم از خودمونه و خب قبلا چندین بار دیدیش! میگفت اون موقع خواهرزن من نبودن!!!!!!!

2تایی رفتیم! (خواهرم هم با دوستش رفتن بیرون) بد نبود فیلمش! بعدش هی میخواست بریم شام اما من گفتم میرم پیش مامان که نوه جان رو تنهایی نگه داشته خسته میشه! هی میگفت از من سیر شدی یا دلت برای خونه تنگ شده! میخاستم بزنمش!

1 شنبه من دانشگاه نزدیک خونه شون کلاس دارم، و از همون اول گفته که مامانش گفته 1 شنبه ها ناهار خونه اونهام! اونوقت شنبه اس داده کجایی وقتی گفتم کتابخونه گفت بیا خونه مون قورمه سبزی خوشمزه داریم! خب نمیشه که 2 روز پشت سر هم برمممممممم! اما 1 شنبه صبح دوش گرفتم و رفتم کلاس بعدش اومد دنبالم و رفتیم خونه شون خیلی راحت! (خیلی راحت یعنی اینکه دفعه اول هی میگفت بیا خونه مون من هی گفتم نهههههههههه! و خجالت میکشیدم اما الآن خیلی راحتترم و کمتر معذب!)

بعد 2 شنبه بهم گفت که 5 شنبه شام مهمونیم بیرون مهمون دخترخاله ام! گفتم خوش بگذره گفت نه دیگه عزیزم همه، شما هم دعوتی! من:

فرداش صبح گفتم من نمیاماااا! قبل عقد من مهمونی دخترخاله شما چه میکنم؟!!! قاطعانه گفتم نمیام معذرت بخواید ازشون. خلاصه شبش هم که اومد خونه خاله م دنبالم و رفتیم شام گفتم من فقط به مامان گفتم و گفت نه نرو و اصلا پیش بابا مطرح نکردم چون قطعا میگفت نرو! گفت مامانش زنگ زده و دخترخاله ناراحت شده. بعد که من رو رسوند زنگ زد که مامان الآن زنگید گفت مهمونی رو انداختن بعد عقد میای؟گفتم وااای بخاطر من؟! انقدر مهمه مگه؟! گفتم اوکی!

از یه چیزی خوشم میاد! که مثل ما انقدر در قید و بند تشریفات و رسوماتی که الکی هستن نیستن! اینو دوست دارم چون بابای منم اینجوریه! و اینطوری حرکات بابا در نظرشون غیر عادی نمیاد خودشونم همینطورن!

++دیروز با خواهری و همسر-تو-بی رفتیم خرید( اولش انقدر خشک بودن باهم با خودم گفتم اینا چرا اینطورن! بعد کلیییییییی همسر-تو-بی و خواهری گفتن و خندیدن )و کفش برا هر2مون+روسری برای من خریدیم و شبش هم باز اومد خونه خاله و رفتیم براش پلیور خریدیم خیلی هم خندیدیم! طبق معمول!

+++مامان امروز میخاست من رو بزنه!  چون یه بچه بدی شده ام که اصلااا برای آزمون جامع نمیخونه! خب من چیکار کنم؟! دیروز که تا 10 و نیم بیرون و خرید! امروزم خصوصی داشتم و از صبح براش سوال طرح کردم و کلاس و بعدشم خونه و دوش و یکمی بازیگوشی شد الآن!!!! کی بخونم؟انگیزه و حسش نیست، فعلاا نیست!

+++زنگ زدم به آرایشگاه و الکی گفتم عقد دوستمه! و وقت گرفتم! حالا فقط مونده آتلیه ببینیم! اونم دوروبر خونه ما زیاده، باید شنبه بریم که خود شنبه هم دیره اما 5 شنبه همه جا تعطیله بخاطر شهادت! باید به مامان بگم همسر-تو-بی شنبه بیاد خونه مون ناهار که بعدشم از همینجا بریم خرید! چقدررررررررر خوشحالم یک ماااه کلاسهاش تعطیل میشن! به به

I will have him all to myself

ما ها!

به قول یکی از دوستانی که وبلاگش رو میخونم بعضی دخترا آبروی همه دخترا رو میبرن! کامنت این دوستمون هم که بی شوهریه دقیقا از همین دخترایی شروع شد که چسبیدن به بعضیا و اونها فاز گرفتن که چی! اصلا از همون موقع ها بود که حرف و حدیثهای ازدواج و اینا شروع شد!

از من با تجربه که همیشه من افراد رو ترک کردم و رکورد دارم که اشخاصی بودن که 7-8 ساااال دنبالم بودن، به دخترای دیگه نصیحت:

هیچوقت ارزش خودت رو بخاطر یه پسر پایین نیار و همیشهههه مستقل باش.

همیشه بدونید کی ارزش این رو داره که حتی باهاش حرف بزنید! اگه سطحش از شما پایین تر بود حتی یه جواب ساده هم ندید!

هفته بعد عقدمه! با کسی که مطمئن باشید اگه یکبار بهش رو داده بودم الآن تو این مرحله نبودیم! همیشه تیکه مینداخت و چیزی میگفت اما من هرگززززززز چراغ سبز نشون ندادم!

خواهش میکنم برای خودتون ارزش قائل باشید و اعتماد به نفس داشته باشید و از اینکه ازدواج نکنید نترسید! ازدواج نکردن خیلی هم خوبه و بهتر ازاینه که شخصیتتون بره زیر سوال وهمیشه حس ضایع شدن رو به دوش بکشید.و خواهشا این رو بدونید: پسری اگه دختری رو بخواد از تمام موانع عبور میکنه بهش برسه! و هییییییچ چیزی رو، حتی کار، بی پولی، هیچیییییییی رو بهونه تاخیر نمیکنه! اگه مکث کرد بدونید خودشم نمیدونه شما رو میخواد یا نه!

+اصلا قرار نبود این پست باشه!

اومده بودم بنویسم که ... که؟یادم رفت! شاید بعدا...

امروز من

امروز دلتنگ بودم! شایدم الآن شدیدا دلتنگ شدم!

کلا مرحله روزهای قبل پ و حساسیت های بیش از حد... روزی که کلی خوب بود و خدا رو شکر...

تو ذهن من و نزدیکی به تاریخ عقد...دلهره ها تازه دارن شروع میشن...

امروز انگشتر خریدیم! یکی برای همسر-تو-بی،  بعد که من نتونستم انتخاب کنم رفتیم خونه شون ناهار بعد با مامانش و مامانم عصری رفتیم، خریدیم برام،  در حقیقت برای مهمونی و اینا، چون حلقه م رو خریده بودم. همراش مادر-شوهر-تو-بی گوشواره ها و مدال و زنجیرش رو هم خریدن که ست شه! گفتن کادوی عقدته دیگه.

من امروز در فضاهای عجیب غریبی قرار گرفتم! و هنوزم هستم! گاهی من میرم تو حباب انکار! حبابی که باعث میشه یه مدتی از زندگیم رو تو یه حالت خماری و رویا زندگی کنم! قبلا هم اینطوری شده ام!

معمولا یه مدتی که یه اتفاقی میفته که تغییردهنده و تکان دهنده ست اینطوری میشم!

الآنم اینطوری هستم! تو حبابم! حباب انکار اتفاقاتی که دورو برم میفته!

همه کارام هم مونده و من در خماری هستم :))))