تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

تغییر

میخوام یه چیزی بگم که کلا معادلات مغزی همه رو به هم بزنه و به میزان زیادی صحبت ها و توصیه های روانشناس ها رو به هم بریزه. البته در همین ابتدا اعلام میکنم که من منحصر به فرد هستم و ممکنه این حرفام در مورد شخص دیگه ای اصلاا صدق نکنه.

میخوام بپرسم کی گفته بود امید به تغییر یه شخصی بعد از ازدواج نداشته باشید؟

درسته بعضی خصلت ها چنان ریشه در اعماق وجودمون دوانیده اند که عمرا تغییر کنن. نه. اما واقعا آدمیم و همیشه در پروسه تغییر. چطور یه نفری که همیشه کنارته نتونه روت تاثیر بذاره.

نمیخوام از تغییراتی که چه مثبت چه منفی در همسرم ایجاد کردم سخن بگویم و از توانایی هام براتون بگم  نه اصلا!

خیلی هم برعکس میخوام از تغییراتی که در من بخاطر همسر ایجاده شده بگم. بخاطر همین هم گفتم من منحصر به فردم چون عاشق تغییر و بهبود در رفتار و کردار و افکار خودم هستم.

من قبل ازدواج یه آدم استرسی بودم که زود هم عصبانی میشد، به بعضی جزئیات بخصوص کاری اهمیت زیادی میدادم و گیر میدادم و به خودم سخت میگرفتم.

اما حالا، به میزان قابل توجهی استرسم کمتره، خیلیییی دیر عصبانی میشم که فک کنم به حد نرمال رسیدم! و چنان بیخیال شدم که گاهی به لب مرز خطری بیخیالی رسیدم! چون به تجربه با همسرم دیدم که گاهی که ما استرس داریم که این چی میشه اون چی میشه، اما همش خیلیییییی الکیه چون همش حل میشه و خیلی افراد و سیستم ها هم حساسیت ما به جزئیات رو ندارن!

همه اینها بخاطر همسرمه، همش بخاطر اینه که نذاشته من به استرس داشتن، به عصبی بودنم ادامه بدم، در لحظه سیم شون رو قطع کرده و من همونجا دست نگه داشتم، و این یه تمرین شده برای خودکنترلی.

صدالبته که اگه همسر آروم نبود و اونم وقتایی که من عصبانی میشدم عصبانی میشد و جوابم رو میداد و ......وقتایی که استرس داشتم بهم استرس میداد، بد و بدتر هم شده بود وضعیت من!

شاید بخاطر اینه که دوستم داره، شایدم نه اصلا علتش اینه که ذاتا هرکی کنارش باشه میتونه امواج و انرژی های بیخیالی و راحتی رو حس کنه. اصلا شاید خیلی بیشتر از من یه ماهی شادی باشه که در آب غوطه وره و شنا میکنه و با شادی آواز میخونه.

بارها شده از دستش که ناراحتم تا چند دیقه از ناراحتیم ناراحته و تلاش کرده از ناراحتی دربیام اما بعد یه مدت میبینم اصلا یادشم نیست، یعنی تا یادش نندازی مغزش الکی خودش رودرگیر چیزی نمیکنه.

حالا منم الگو برداری کردم! وقتایی که ناراحتش میکنم تا جایی که میتونم از دلش درمیارم بعد دیگه خودخوری نمیکنم و بیخیال میشیم.

یه مسائلی هست که در مورد همسرت باید بپذیری منم فایلشون رو بستم و کلا بیخیالشون شدم و به خودم قول دادم از یه حدی بیشتر حساس نشم و اصلا بهشون فک نکنم و برام مهم نباشن! البته فرق یه فردی که ذاتا بیخیاله با یه فردی که ذاتا حساسه مثل من اینه که فرد ذاتا بیخیال بدون هیچگونه صرف انرژی مسائل از ذهنش بیرون میرن، اما یه آدم ذاتا حساس که دوست نداره همینطوری بمونه باید انرژی صرف کنه که افکار و مسائل رو از ذهنش بندازه بیرون. اما خب با تمرین میتونم بگم خیلیییییی بهتر شده این حساس بودنم ، خیلییییییییییییییییی بهتر. یعنی خودم رو مقایسه میکنم با چند وقت پیش اوه اوه چی بودم و چی شدم.

خلاصه متاهل بودن خیلی پیچیده است اما اگه شخصی آماده تغییر و شکل پذیری باشه 2 نفر هی به هم نزدیک میشن و روحیات به هم نزدیک میشه و کم کم همه چی عالی و عالی تر میشه.(یه جوک داریم با همسر که با شوخی میگه مثلا این خصوصیت دیگه در من نهادینه شده و تغییر نمیکنه و دقیقا همون خصوصیت رو تغییر میدیم.)

شایدم من تاثیرپذیریم زیاده و هنوز به درجه ای نرسیدم که بگم حق با منه پس من بهترینم و هیچ تغییری لازم ندارم.

اما اینکه از تغییراتی که من در همسر ایجاد کردم نگفتم دلیل نمیشه که تغییر نکرده، ما باهم به هم نزدیک شدیم اصلا و ابدا یک طرفه نبوده.شاید یه پست دیگه از تغییرات ایجاد شده در همسر گفتم.

+با وجود تلاش های همسرم و مامانم برای منصرف کردنم، کلاس نقاشی ثبت نام کردم و یه جلسه هم رفتم و فردا میرم لوازم بخرم و ادامه بدم. همسر پرسید تو چرا دوره کارشناسی این کارها رو نکردی و مونده برای الآن؟و این حقیقت تلخ و کوبنده که ناراحتم کرد مثل یک انرژی بسیار پرقدرت من رو مجاب کرد که 10 سال بعد ممکنه همین سوال رو درمورد همین الآن بپرسم! بنابراین مصمم تر شدم!!

++2 تا کنفرانس شرکت کردم هردوتاش مقاله م اکسپت شدش. دومی بهتر بود و نمایه ش بهتر بود که مقاله دوستم اکسپت نشد و من هم متعجب بودم هم احساس خرسندی و رضایت از خود داشتم شدییییید!!!

+++کل کارهای آنالیز داده رساله اینجانب به حول و قوه الهی و کمک استاد آمار بسیار مهربان تموم شد و کار روی مقاله به طور رسمی شروع شد.

دوستم هم از فرصت مطالعاتی اومده بعد 6 ماه کلی دلم میخواستش! دیروز کلی حرف زدیم و به قول خودش میگفت بتی که تو ذهنم از کانادا ساخته بودم فروریخت...

++++مادرشوهر اینا رو دعوت کردیم شام و برای یه مدت یه باری از رو دوشم برداشته شد!