تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد
تکرار زندگی های من

تکرار زندگی های من

در اقیانوس زندگی، رها همچون ماهی کوچولوی شاد

زمان

حدودا 25 روز پیش بود که من به همسر-تو-بی گفتم یه ماه مونده! و اصلااا فکر نمیکردم اینقدر سریع بگذره! اصلااااا! زمان خیلی مسئله پیچیده ایه!

5 شنبه هفته پیش که خواهرم اومد از کرج، جمعه ش من و همسر-تو-بی قرار بود بریم سینما، هفت ماهگی رو ببینیم! خواهرم گفت من عصر جمعه تنها بمونم؟و وقتی من به همسر-تو-بی گفتم گفت که ماشین رو نتونسته ببره کارواش بس که کارواش شلوغ بوده و خجالت میکشه! و اصلاح هم نکرده قبل حموم ! هرچی گفتم بابا خواهرم از خودمونه و خب قبلا چندین بار دیدیش! میگفت اون موقع خواهرزن من نبودن!!!!!!!

2تایی رفتیم! (خواهرم هم با دوستش رفتن بیرون) بد نبود فیلمش! بعدش هی میخواست بریم شام اما من گفتم میرم پیش مامان که نوه جان رو تنهایی نگه داشته خسته میشه! هی میگفت از من سیر شدی یا دلت برای خونه تنگ شده! میخاستم بزنمش!

1 شنبه من دانشگاه نزدیک خونه شون کلاس دارم، و از همون اول گفته که مامانش گفته 1 شنبه ها ناهار خونه اونهام! اونوقت شنبه اس داده کجایی وقتی گفتم کتابخونه گفت بیا خونه مون قورمه سبزی خوشمزه داریم! خب نمیشه که 2 روز پشت سر هم برمممممممم! اما 1 شنبه صبح دوش گرفتم و رفتم کلاس بعدش اومد دنبالم و رفتیم خونه شون خیلی راحت! (خیلی راحت یعنی اینکه دفعه اول هی میگفت بیا خونه مون من هی گفتم نهههههههههه! و خجالت میکشیدم اما الآن خیلی راحتترم و کمتر معذب!)

بعد 2 شنبه بهم گفت که 5 شنبه شام مهمونیم بیرون مهمون دخترخاله ام! گفتم خوش بگذره گفت نه دیگه عزیزم همه، شما هم دعوتی! من:

فرداش صبح گفتم من نمیاماااا! قبل عقد من مهمونی دخترخاله شما چه میکنم؟!!! قاطعانه گفتم نمیام معذرت بخواید ازشون. خلاصه شبش هم که اومد خونه خاله م دنبالم و رفتیم شام گفتم من فقط به مامان گفتم و گفت نه نرو و اصلا پیش بابا مطرح نکردم چون قطعا میگفت نرو! گفت مامانش زنگ زده و دخترخاله ناراحت شده. بعد که من رو رسوند زنگ زد که مامان الآن زنگید گفت مهمونی رو انداختن بعد عقد میای؟گفتم وااای بخاطر من؟! انقدر مهمه مگه؟! گفتم اوکی!

از یه چیزی خوشم میاد! که مثل ما انقدر در قید و بند تشریفات و رسوماتی که الکی هستن نیستن! اینو دوست دارم چون بابای منم اینجوریه! و اینطوری حرکات بابا در نظرشون غیر عادی نمیاد خودشونم همینطورن!

++دیروز با خواهری و همسر-تو-بی رفتیم خرید( اولش انقدر خشک بودن باهم با خودم گفتم اینا چرا اینطورن! بعد کلیییییییی همسر-تو-بی و خواهری گفتن و خندیدن )و کفش برا هر2مون+روسری برای من خریدیم و شبش هم باز اومد خونه خاله و رفتیم براش پلیور خریدیم خیلی هم خندیدیم! طبق معمول!

+++مامان امروز میخاست من رو بزنه!  چون یه بچه بدی شده ام که اصلااا برای آزمون جامع نمیخونه! خب من چیکار کنم؟! دیروز که تا 10 و نیم بیرون و خرید! امروزم خصوصی داشتم و از صبح براش سوال طرح کردم و کلاس و بعدشم خونه و دوش و یکمی بازیگوشی شد الآن!!!! کی بخونم؟انگیزه و حسش نیست، فعلاا نیست!

+++زنگ زدم به آرایشگاه و الکی گفتم عقد دوستمه! و وقت گرفتم! حالا فقط مونده آتلیه ببینیم! اونم دوروبر خونه ما زیاده، باید شنبه بریم که خود شنبه هم دیره اما 5 شنبه همه جا تعطیله بخاطر شهادت! باید به مامان بگم همسر-تو-بی شنبه بیاد خونه مون ناهار که بعدشم از همینجا بریم خرید! چقدررررررررر خوشحالم یک ماااه کلاسهاش تعطیل میشن! به به

I will have him all to myself

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد