امروز دلتنگ بودم! شایدم الآن شدیدا دلتنگ شدم!
کلا مرحله روزهای قبل پ و حساسیت های بیش از حد... روزی که کلی خوب بود و خدا رو شکر...
تو ذهن من و نزدیکی به تاریخ عقد...دلهره ها تازه دارن شروع میشن...
امروز انگشتر خریدیم! یکی برای همسر-تو-بی، بعد که من نتونستم انتخاب کنم رفتیم خونه شون ناهار بعد با مامانش و مامانم عصری رفتیم، خریدیم برام، در حقیقت برای مهمونی و اینا، چون حلقه م رو خریده بودم. همراش مادر-شوهر-تو-بی گوشواره ها و مدال و زنجیرش رو هم خریدن که ست شه! گفتن کادوی عقدته دیگه.
من امروز در فضاهای عجیب غریبی قرار گرفتم! و هنوزم هستم! گاهی من میرم تو حباب انکار! حبابی که باعث میشه یه مدتی از زندگیم رو تو یه حالت خماری و رویا زندگی کنم! قبلا هم اینطوری شده ام!
معمولا یه مدتی که یه اتفاقی میفته که تغییردهنده و تکان دهنده ست اینطوری میشم!
الآنم اینطوری هستم! تو حبابم! حباب انکار اتفاقاتی که دورو برم میفته!
همه کارام هم مونده و من در خماری هستم :))))
این حبابو میشناسم
و انکار
و خماری
تو این بی شوهری بایدم بری تو حباب خواهرر
کجا بی شوهریه؟ مردای این زمونه درست حسابی نیستن! وگرنه شوهر زیاده! این حرف مسخره رو نمیدونم کدوم احمقی انداخته دهن مردم!